سرخط خبرها

یادی از شهید احمد قوامی، فرمانده واحد تعاون تیپ ۲۱ امام‌ رضا (ع)

  • کد خبر: ۹۳۷۲۷
  • ۰۷ دی ۱۴۰۰ - ۱۰:۳۷
یادی از شهید احمد قوامی، فرمانده واحد تعاون تیپ ۲۱ امام‌ رضا (ع)
هر موقع که می‌پرسیدم که «در سپاه چکاره‌ای؟» می‌گفت: من یک جاروکشم! صبح زود باید بروم و دیر باید بیایم؛ چون باید جارو کنم. همیشه جواب ما این بود. بعد از شهادتش فهمیدیم که مسئول تعاون سپاه بوده و در لشکر‌۲۱ امام‌رضا (ع) خدمت می‌کرده است.

زهرا بیات | شهرآرانیوز - احمد قوامى، فرزند باباجان، یکم فروردین سال‌۱۳۳۵ در روستاى کاهو، از توابع دولت‌‏آباد طرقبه، به دنیا آمد. در کودکى به مکتبخانه رفت و به فراگیرى قرآن پرداخت و در امور کشاورزى به پدر کمک مى‌کرد. ده‌ساله بود که به‌علت وضع بد اقتصادى و نبود مدرسه راهنمایى در روستا به مشهد رفت و به‌تنهایى در خانه‌ای اجاره‌اى زندگى کرد تا بتواند درس بخواند.

همان زمان بود که در کارگاه نجارى به‌عنوان شاگرد استخدام شد؛ روز‌ها سر کار مى‌‏رفت و شب‌ها درس مى‌خواند، اما فقط توانست تا سیکل ادامه تحصیل دهد. هفته‏‌اى دو شب هم براى شرکت در دوره‌‏هاى قرآن و دعاى توسل به مسجد مى‌رفت. در نوزده‌سالگى به پیشنهاد پدرش با دختر‌عمه خود ازدواج کرد. زندگى مشترک آن‌ها با سادگى شروع شد و ساده نیز ادامه یافت. ابتدای دهه‌۶۰ به سپاه مشهد پیوست و در واحد تعاون مشغول‌به‌کار شد.

خدمت به خانواده شهدا از او شخصیت دیگری ساخت و در همین میانه به جبهه نیز می‌رفت. به گفته ابراهیم رشیدی‌زاده، همرزم شهید «او توجه خاصی به مفقودان و رزمندگان داشت و با اینکه مسئول ایثارگران لشکر‌۲۱ امام‌رضا (ع) بود، خودش سکان قایق را در دست می‌گرفت و همپای بقیه بچه‌ها به جلو می‌رفت و در جمع‌آوری پیکر شهدا و مجروحان کمک می‌کرد.» احمد قوامی روز ۴‌دی‌۱۳۶۵ درحالی‌که برای جمع‌آوری و برگرداندن پیکر شهدای عملیات کربلای‌۴ رفته بود، به دلیل اصابت ترکش به ناحیه پهلوی راست به شهادت رسید. مردم مشهد، پیکرش را پس از تشییع در صحن آزادی حرم مطهر رضوی به خاک سپردند.

کبری ضروری، همسر شهید

هر موقع که می‌پرسیدم که «در سپاه چکاره‌ای؟» می‌گفت: من یک جاروکشم! صبح زود باید بروم و دیر باید بیایم؛ چون باید جارو کنم. همیشه جواب ما این بود. بعد از شهادتش فهمیدیم که مسئول تعاون سپاه بوده و در لشکر‌۲۱ امام‌رضا (ع) خدمت می‌کرده است. می‌گفت: شما برای من دلهره نداشته باشید؛ چون آن‌هایی که مثل آرد نرم و خالص بودند، از غربال رد شدند، ما ریگ‌ها مانده‌ایم. درست است عاشق شهادت هستم، ولی لیاقتش را ندارم. هیچ‌وقت خودش را بزرگ حساب نمی‌کرد.

نورورز که می‌شد، برای بچه‌های شهدا خرید می‌کرد. گاهی مردم مسخره می‌کردند که چرا این کار را می‌کند. می‌گفتند: خودت نداری؛ برای چه می‌بری و می‌دهی به فلانی! می‌گفت: شما سرپرست داری. اگر پایت هم برهنه باشد، مانعی ندارد، اما او سرپرست ندارد و باید بیشتر بهش برسیم. یک‌بار همراهش به مناطق جنگی رفتیم؛ علی، پسر اولم، را به این شرط آورد که مبادا در جمع بچه‌های شهدا به او «بابا» بگوید. به علی گفته بود: به من بگو عمو! چون فرزندان شهدا دل‌شکسته هستند و شما با گفتن «بابا»، دلشان را به درد می‌آوری.

احمد بعد از شهادت برادر من، تقی ضروری، عهد‌نامه‌ای نوشت و پشت قاب عکس او گذاشت و گفت: هرگز سلاحت را بر زمین نخواهم گذاشت. هرگاه از جبهه بازمی‌گشت، عکس خود را در‌کنار عکس برادر شهیدم می‌گذاشت و مدت‌ها به آن نگاه می‌کرد و می‌گفت: می‌خواهم روزی همسرم بگوید «من هم همسر شهید و هم خواهر شهید هستم.» می‌گفت: من سعادت ندارم. ریگ درشتی هستم که در غربال می‌مانم؛ شما برایم دعا کنید، زیرا لیاقت شهادت ندارم.

از سپاه که می‌آمد، در مسیرش مسافرکشی می‌کرد؛ مسافر اگر خانم بچه‌به‌بغل و پیرمرد و پیرزن بود، می‌گفت جای کرایه، صلوات بفرستند. اگر هم یک روحانی را سوار می‌کرد، می‌گفت: یک روایت بگو و پیاده‌شو؛ البته روایتی که من بلد نباشم. اگر روایتی تکراری می‌شنید، از روحانی می‌خواست که یک روایت دیگر بگوید یا یک صلوات بفرستد. ندیدم که بگوید «ما نداریم.» همیشه می‌گفت باید فکر آن دنیا باشیم.

دورهمی‌ها و جلسه قرآنی راه انداخته بود؛ خانواده‌ها را دور هم جمع می‌کرد. شام را که می‌خوردیم، آقایان را بلند می‌کرد برای شستن ظرف‌ها. می‌گفت: همین‌طور که ما صبح‌تا‌شب کار می‌کنیم، خانم‌ها توی خانه کار می‌کنند، منتها این دیده نمی‌شود؛ حالا بلند شوید تا برویم پای ظرفشور! در خانه نیز همین‌طور بود. وقتی می‌رسید، می‌گفت: شما بنشین و خودش کار‌های بچه‌ها را انجام می‌داد.

به انجام فرایض و عبادات مقید بود. نامه‌هایش هست؛ می‌نوشت: علی را حتما نماز یاد بده که جایزه دارد. خانم! علی را باید حسینی و زهرا را زینبی بار بیاوری.

یک وقتی می‌گفتم: ما هیچ‌کس را نداریم؛ این‌قدر دنبال مأموریت و این‌ورو آن‌ور نرو. می‌گفت: هیچ‌وقت به بنده وابسته نباش؛ ما امروز هستیم و فردا نیستیم. همیشه تکیه‌ات به خدا باشد.

بعد از مدت‌ها آمد مشهد. گفت باید یک‌سال در مشهد بماند. هنوز چند‌روزی نگذشته بود که گفت: عملیاتی در پیش است. دوستان فرمانده ام می‌روند. دوست دارم در این عملیات باشم؛ البته اگر خانم اجازه بفرمایند! گفتم: ما امکاناتش را نداریم. گفت: شما بگو برو، تا فردا همه کسری‌های خانه را فراهم می‌کنم. رفت همه‌چیز برای ما تهیه کرد. بخاری و سماور خراب بود؛ درستشان کرد. ۳۰‌لیتر بنزین زد برای ماشین که اگر لازمم شد، نمانم و‌.... این‌طور رفت و چند روز بعد هم شهید شد.

سنگ صبور خانواده رزمندگان

با اینکه دیرتر از خیلی‌ها به تعاون سپاه آمد، زودتر از همه یاد گرفت. خدماتی که در تعاون سپاه انجام داد، صدقه جاری اوست. به عنوان یک مددکار اجتماعی بسیار توفیق داشت. اگر در آن مقطع از هر خانواده شهیدی می‌پرسیدید که قوامی چگونه فردی است، همه از او به نیکی یاد می‌کردند. سنگ صبور خانواده رزمندگان و شهدا بود. برایش مهم بود که مشکلی را از مشکلات خانواده شهدا حل کند؛ وقتی موفق می‌شد، واقعا خوشحال می‌شد و خستگی از تنش می‌رفت.
اکبر سعیدی فاضل / هم رزم شهید

یکی از ما

در مدتی که با آقای قوامی کار کردیم، به این نتیجه رسیدیم که برای ایشان پست و مقام ارزشی ندارد. وقتی کسی با شهدا، خانواده شهدا و مجروحان ارتباط پیدا کند، خودش هم هوایی می‌شود و نمی‌تواند به منطقه نرود. وقتی هم که بود، ما مدام از او یاد می‌گرفتیم. نحوه برخورد با خانواده‌های معظم شهدا، رزمندگان و مجروحان و جانبازان را ما از آقای قوامی آموختیم.

خبردادن به خانواده شهدا و مجروحان را او به ما یاد داد و اینکه چطور یک خانواده را که منافقان به او خبر اشتباهی شهادت فرزندش را داده اند، توجیه کنیم. زمانی که مارش عملیات نواخته می‌شد، سیل جمعیت به طرف تعاون سپاه روانه می‌شد. مردم نگران عزیزانشان بودند و می‌خواستند به نوعی از وضعیت فرزندشان، همسرشان یا پسرشان کسب اطلاع کنند.

او جنگ را برای آن‌ها معنی می‌کرد و طوری صحبت می‌کرد که قانع می‌شدند و به خانه برمی گشتند. گاهی پیش می‌آمد که باید می‌رفتیم روستا‌های اطراف. برای ما که جوان‌تر بودیم، این کار گاهی دشوار بود. او برای اینکه به ما روحیه بدهد، شب قبلش دست زن و بچه اش را می‌گرفت، غذایشان را هم برمی داشتند و می‌آمدند خانه ما. این کارش باعث می‌شد تفاوتی بین خودمان و او احساس نکنیم. ما مسئولان زیادی داشتیم که نه خودشان را دیدیم و نه خانه شان را؛ او، اما یکی از ما بود.
حسن دروکی / هم رزم شهید

عاشق خدمت به خانواده شهدا

بیشترین علاقه اش، خدمت به شهدا و خانواده هایشان بود. کاروانی راه انداخته بود و باوجود مشکلات آن سال ها، خانواده شهدا را می‌برد قم یا مناطق جنگی. یکی از ابتکاراتش، کمک گرفتن از نیرو‌های کمک تحصیلی برای فرزندان شهدا بود. گزارش رسید که بعضی از فرزندان شاهد در مدارس مشکل دارند و درس هایشان ضعیف است. دو گروه راه انداختیم، یکی برای دختران، یکی برای پسر‌ها که می‌رفتند و با فرزند شاهد کار می‌کردند تا او را به سطح کلاس و بقیه بچه‌ها برسانند. این حرکت او تحولی به وجود آورد.
غلامعلی اعتدالی / هم رزم شهید

منبع: فرهنگ نامه جاودانه‌های تاریخ/ زندگی نامه فرماندهان شهید استان خراسان، گفتگو‌های پرونده شهید احمد قوامی در کنگره بزرگداشت ۱۸ هزار شهید خراسان رضوی

گزارش خطا
ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.
پربازدید
{*Start Google Analytics Code*} <-- End Google Analytics Code -->